پایگاه خبری چهاردانگه
بخش چهاردانگه شهرستان ساري

مادری از جنس باران / زن فداکار چهاردانگه ای که همه را غافلگیر کرد + عکس

0

تمام هستی این مادر وقف آخرین فرزندش شده است، 19 سال تمام رنگ جشن عروسی و میهمانی را ندیده، 19 سال برای خرید لباس به فروشگاه و مغازه‌ای نرفته، 19 سال راحت نخوابیده و 19 سال است که کسی جز او نتوانسته موهای حنان را کوتاه کند. به قصد دیدن وجیهه رستمی، ‌بانوی 49 ساله مازنی که از خودگذشتگی پیش پایش بی‌معناست، وارد روستای چورِت – واقع در دهستان گرماب در 51 کیلومتری شهر ساری شدم. او به خاطر اینکه 19 سال تمام فرزند معلول جسمی و ذهنی‌اش را به دوش گرفته، به آرتروز شدید دچار شده اما با این احوال خودش را نادیده گرفته تا پسرش دیده شود، از این‌رو در میان اهالی روستا زبانزد است. رو به‌رویش که نشستم هیچ فرقی با تصوراتم نداشت. زنی روستایی که سادگی از سر و رویش می‌بارید و جز به زبان محلی نمی‌توانست صحبت کند.

ماجرا از 30 سالگی وجیهه کلید خورد. 4 پسر داشت و هرکسی که فهمید برای پنجمین مرتبه باردار است، به او خرده گرفت برای همین با پسرهایش کشتی می‌گرفت تا بچه در شکمش زنده نماند، اما روزگار برای او خواب دیگری دیده بود.

سال 1388 حنان به دنیا آمد و وجیهه بدون آنکه بعد از زایمان استراحت کند، بسرعت سکان زندگی را به دست گرفت تا در نبود همسرش که برای کار به جنگل‌های اطراف رفته بود، بچه‌های قد و نیم قدش را ضبط و ربط کند. اینطور که می‌گوید 3ماه گذشته بود و یک روز هنگام شیر دادن به حنان متوجه نگاه غیرعادی او شد. انگشتش را به سمت چشم‌های حنان نزدیک کرد اما او پلک نزد و عکس‌العملی نشان نداد. وجیهه که نگران شده بود حنان را نزد پزشک برد و بعد از بررسی‌های دقیق، چیزی که انتظارش را نداشت شنید! پسرش به معلولیت شدید جسمی و ذهنی دچار بود و امیدی به بهبودش نبود.

 

قسم به حنان

13 خواهر و برادر داشت و پدرش همیشه برای حل مشکلات اهالی روستا پیشقدم بود، وجیهه که دور و برش فرد معلولی وجود نداشت، از برخورد با افراد معلول هیچ چیز نمی‌دانست، برای همین حنان که به دنیا آمد خیلی از نزدیکانش به او می‌گفتند تا دیر نشده یا این بچه را به آب دریاچه بسپار که خوراک ماهی‌ها شود یا اینکه او را به بهزیستی تحویل بده چون هرچه بزرگتر شود مشکلاتش هم بزرگتر می‌شود و بسختی باید از پس مشکلات او بر بیایی. اینها معنی جمله‌هایی است که چشمان خاله وجیهه را پر از اشک کرده برای همین همسرش علی آقا ادامه حرف‌هایش را می‌گیرد و می‌گوید: «حنان از پس هیچ کاری بر نمی‌آید برای همین همه اعضای خانواده و بیشتر از ما، همسرم تلاش می‌کند تا کارهای ریز و درشت حنان را انجام دهد. کمتر زنی پیدا می‌شود که اینقدر مهربان و از خودگذشته باشد. حتی وقتی اطرافیان پیشنهاد دادند بی‌خیال حنان شود، به‌جای اینکه حرف‌شان را قبول کند گریه می‌کرد و می‌گفت از شما انتظار این حرف‌ها را ندارم، اگر می‌خواهید به خانه من بیایید در مورد بچه من حرفی نزنید.»

حنان حتی نمی‌تواند یک کلمه به زبان بیاورد، او تا 12 سالگی نمی‌توانست راه برود برای همین در تمام این مدت خاله وجیهه او را به دوش می‌گرفت. رفته‌رفته با انواع ورزش‌ها و ماساژها وضعیت او بهتر شد و حالا 4 سالی می‌شود که گاهی به کندی گام بر می‌دارد اما چشم از مادرش بر نمی‌دارد و تا تعادلش را از دست می‌دهد مادر بسرعت خودش را به حنان می‌رساند.

اینطور که خاله وجیهه می‌گوید وقتی مشکلی پیش می‌آید خدا را به حنان قسم می‌دهد، حتی سالهای قبل که بعضی از اطرافیان به‌خاطر داشتن حنان مسخره‌اش میکردند یا به او طعنه می‌زدند، به خانه می‌آمد، حنان را در آغوش می‌گرفت و گریه می‌کرد، او هم که متوجه اشک‌های مادرش می‌شد خودش را به آغوش مادر می‌انداخت و هر دو آرام می‌شدند.

 

مهربانی‌هایی که حریف ندارند

حنان طبق عادت همیشگی سرش را روی زانوهای مادرش گذاشته و با قیچی و ناخنگیر مشغول بازی است. چیزی که در خانه خاله وجیهه زیاد به‌چشم می‌خورد قیچی و ناخنگیرهایی است که حنان فقط با آنها آرام می‌شود و شلوارهایی که به‌خاطر چهار دست و پا رفتن حنان از قست زانو پاره شده‌اند.

او بسیار بی‌قرار است و کمتر پیش می‌آید که خاله وجیهه بتواند استراحت کند، اما وقت‌هایی که خیلی خسته می‌شود، حنان را به حیاط خانه می‌برد و روی تخت گوشه حیاط می‌نشاند. برای اینکه حنان از ارتفاع تخت می‌ترسد و کمتر جنب و جوش می‌کند، در عوض کنار مادر می‌خوابد و با هم چند ساعتی را استراحت می‌کنند.

حنان معلول جسمی و ذهنی است، اما حضور مادرش را بخوبی درک می‌کند، محال است شب‌ها بدون اینکه سرش را در آغوش مادر بگذارد، بخوابد، دستپخت مادرش را خوب می‌شناسد و غذای کسی جز مادرش را نمی‌خورد. وجیهه هم بدون حنان آرام و قرار ندارد برای همین است که تا به حال مسافرت نرفته به جز دو مرتبه که یک بار به نیت شفا او را به شهر قم و مشهد برد و یک بار هم تنها به زیارت امام رضا(ع) رفت اما در تمام سفر نگران پسرش بود و شب‌ها که آغوشش خالی از حنان بود خواب به چشمانش نمی‌آمد.

این خانه است و قربان صدقه‌های خاله وجیهه وقتی که به زبان محلی می‌گوید: «تِه گُل پِسِرِ مِنی، تِه مِنِه عسِلی، آ بِلا مه جان، آ نِنا دُر هاکنه» – تو گل پسر منی، تو عسل منی، بلای تو به جانم، مادر دورت بگردد – او با نهایت احساس یک مادر به سر و صورت پسرش دست می‌کشد و ادامه می‌دهد: حنان سوی چشمان من است برای همین وقتی در آغوش می‌گیرمش جانم تازه می‌شود و از اینکه فرزندم این وضعیت را دارد به‌هیچ عنوان خجالت نمی‌کشم. به غیر از من برادرهای حنان هم از اینکه همه کارهایش حتی دستشویی بردن او را انجام بدهند خجالت نمی‌کشند. حنان عاشق موسیقی شاد است، اما وقتی موسیقی غمگین پخش می‌شود عکس العمل‌های بدی نشان می‌دهد و گاهی آنقدر دست‌هایش را گاز می‌گیرد که از آنها خون جاری می‌شود. در این مواقع تنها کسی که می‌تواند حنان را آرام کند خاله وجیهه است. با وجود اینکه به‌دلیل شرایط سخت نگهداری از حنان، به آرتروز گردن و سیاتیک دچار شده اما هیچ کدام از این مشکلات حریف مهربانی‌های او نشده است.

 

روزهای سخت بی‌پولی

وضعیت زندگی خانواده حنان رو به راه نیست، مادر آنقدر مشغله دارد که نمی‌تواند مانند خیلی از زنان روستای چورِت مشغول کشاورزی شود، پدر خانواده هم که تا سال گذشته در جنگل‌های استان مازندران مشغول به کار بود از زمانی که یک تنفس 10 ساله برای جنگل‌های منطقه در نظر گرفته شده بیکار و خانه نشین است برای همین حتی توان خریدن یک کفش برای حنان ندارند تا مادر بتواند راحت‌تر او را در اطراف روستا بگرداند. این‌طور که وجیهه می‌گوید: حنان نسبت به بچه‌های دیگر خوش اشتها‌تر است و زود‌ به‌ زود گرسنه‌اش می‌شود، برای همین دفعات بیشتری از روز برایش غذا درست می‌کند، علاوه بر این دست و پاهایش رشد زیادی دارد و کفشی که پارسال به پا می‌کرد حالا اندازه‌اش نیست و چون پول خریدن کفش حنان را هم ندارند او را به‌ کول می‌گیرد و در اطراف روستا می‌چرخاند.

حنان تحت پوشش بهزیستی و سهمیه ماهانه‌اش 95 هزار تومان است، اما این مبلغ در مقابل مخارج حنان رقمی نیست برای همین مادر در تمام این 19 سال خودش را نادیده گرفته است؛ هربار که شوهرم می‌گوید به شهر برو و برای خودت لباس بخر حنان را از خودم واجب‌تر می‌دانم. من با همان روسری‌های ساده‌ای که شوهرم برایم می‌خرد، خودم را از همه زن‌های روستا خوش لباس‌تر می‌بینم، اما حنان با من فرق دارد.

وجیهه زن تمام عیاری است، برای آرامش خانه و خانواده‌اش هر کاری که از دستش بربیاید انجام می‌دهد. وقتی مجرد بود از پدرش بریدن چوب با اره برقی، بنایی، لوله کشی و کارهایی از این قبیل را آموخت و این روزها از بس که به خاطر کول گرفتن حنان و بردن او به دستشویی – که در قسمت انتهایی حیاط خانه قرار دارد – به آرتروز شدید دچار شده، شروع به ساختن یک دستشویی در ایوان خانه کرده است، دیوار‌ها را تا نیمه بالا برده و منتظر است تا پول دستشان بیاید و مابقی وسایل مورد نیاز را بخرند تا ساخت دستشویی برای حنان را به پایان برساند. وقتی به وجیهه می‌گویم کم پدر و مادرهایی نیستند که فرزند سالم‌شان را رها می‌کنند چه برسد به اینکه فرزند معلول داشته باشند؛ به قول خودش بند دلش پاره می‌شود و سریع می‌گوید: من دل ندارم برای لحظه‌ای از حنان جدا باشم، حتی یک بار اطرافیان پس از مدتها کلنجار رفتن با من قانعم کردند که حنان را به بهزیستی بسپارم، نمی‌دانم چطور شد که قبول کردم اما همین که به ورودی بهزیستی رسیدیم پسرم هانی که‌ آن زمان در مدرسه شبانه یکی از روستاهای اطراف درس می‌خواند تماس گرفت و به محض اینکه از صدای گرفته من متوجه ماجرا شد زد زیر گریه و گفت اگر همین حالابه خانه برنگردید درس و مدرسه را رها می‌کنم و خودم حنان را از بهزیستی بیرون می‌برم. برای اولین بار از شنیدن صدای گریه هانی خوشحال شدم و از اینکه باعث شده بود حنان کنار خودمان بماند سر از پا نمی‌شناختم.

 

نگرانی‌های یک مادر

سال‌های خیلی سختی بر خاله وجیهه گذشته و زجر زیادی کشیده تا حنان را به این سن برساند، اما بالاخره هر انسانی رفتنی است و با اینکه او دوست دارد آن قدر از خدا عمر بگیرد که حنان را به سر و سامان برساند از سر واقع بینی می‌گوید: «خاشه وَچه هاره سفارش کامبه، دَستِشی سخته، اگه یه روزی مِن بَمِردمه شاید حنان شِماره اذیت هاکنه، اگه مِن وَچه رِه دارنّی، این خانه شِمه بوئه، اما اگه بتونّی وِره دارین بَوِرین بهزیستی»

او نگران است و به بچه‌هایش سفارش می‌کند اگر عمرش به دنیا نبود در صورتی که می‌توانستند، از حنان مراقبت کنند و در غیر این صورت او را به بهزیستی تحویل دهند، اما این جمله‌ها جانش را به لرزه می‌اندازد برای همین معمولاً نیمه‌های شب از خواب بیدار می‌شود و برای حنان گریه می‌کند و حسرت می‌خورد که اگر پسرش سالم بود، کمکش می کرد، مثل هم سن و سال‌هایش به مدرسه می‌رفت، بازی می‌کرد و وجیهه هم آزاد و راحت بود.

 

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.